به گزارش پایگاه اطلاع رسانی سرباز ماهر و به نقل از خبرگزاری فارس؛ چند روزی از تعطیلات عید فطر سپری نشده بود که به دیدن علی آقا رفتم، تنها چیزی که از او میدانستم این بود که علی آقا پدر سه فرزند است که در یکی از کلانتریهای شهرمان مشغول خدمت مقدس سربازی است.
بعد از یک شب بارانی بهاری، هوا صاف است و گاهی ابر آسمان را فرا میگیرد، قرارمان با علی آقا ساعت ۱۷ بود، رنگ از رخساره آفتاب پریده بود و گرمیاش روبه کاستی بود، راهی میشوم.
برای رفتن به مقصد اتوبوس را انتخاب کردم، در یکی از صندلیهای رنگ و رو رفته خط واحد مینشینم، چند دقیقه طول نکشید که به راه افتاد، در این چند روز اتفاق مهمی در شهر نیفتاده است، جز اینکه زنجان به عنوان پایلوت کشوری در اجرای طرح یارانه نان انتخاب شده است، هر کسی از این انتخاب تحلیل خودش را دارد. اتوبوس خیابانها را یکی بعد از دیگری طی میکند، دفترچه یادداشتم را باز میکنم تا آدرس را مرور کنم.
ایستگاه دوم باید پیاده میشدم، غرق در افکار خویش بودم، که اتوبوس در ایستگاه دوم ایستاد، منزل علی آقا در محله اسلام آباد زنجان است، وارد خیابان مورد نظر که شدم، از اهالی پرس و جو کردم، غریب به اتفاق این سرباز وطن را میشناسند، خیابان را تا انتها طی کردم، متوجه خود علی آقا شدم، با لباس سربازی جلوی در منزلشان ایستاده بود، تا برسم.
جلوتر رفتم، بعد از سلام و احوال پرسی بیمقدمه سوال کردم، تازه از کلانتری آمدین؟ گفت؛ نه من به خاطر شما لباس سربازیام را تن کردم که راحت پیدا کنید، بدون اینکه مکثی کند دخترش معصومه را صدا میزند، معصومه بابا بیا خانم خبرنگار آمده است!
وارد راهرو شدم، معصومه از انتهای راهرو با چادری مملو از گلهای رنگارنگی که به سر داشت به استقبالم آمد، به نظر میرسید که چادر جشن تکلیفش باشد.
میگویم؛ علی آقا منزل بزرگی دارید، میگوید؛ بله برای منی که سه فرزند دارم و یکی هم تو راهه! ولی چه فایده ماهی دو میلیون باید اجاره بدهم و سر همین ماه هم باید خالی کنم.
میخواهید جا به جا بشوید، چند روز بیشتر به سر ماه نمانده است، جایی را در نظر گرفتهاید؟ در پاسخ با تکان سرش به تاسف میگوید، نه... با خودم گفتم یعنی تو این چند روز باقیمانده از ماه جایی برایشان پیدا میشود! در همین حال بودم که زهرا خانم همسر علی آقا سکوتم را شکست و با خوش آمد گویی من را به اتاق مشایعت کرد.
اتاق نسبتا بزرگی است و آنچه از تمام وسایلهایش توجهام را به خود جلب کرد دار قالی بود که در یک گوشه از اتاق بر پا بود و در گوشه دیگر گهواره محمد امین!
بالاسر محمد امین رفتم دوست داشتم گهوارهاش را تکان بدهم، گهوارهاش از آن گهوارههای خانگی بود که ما در زبان ترکی میگوییم «لَندی»، ته دلم به محمد امین غبطه خوردم، به خواب عمیقی فرو رفته بود، فارق از دنیا و همه مشکلاتش و همه گرفتاریهایش...
کنار این خانواده دوست داشتنی نشستم که علی آقا از قصه زندگیاش برایم گفت...
علی حیدری، در یک خانواده متوسط در سال ۶۱ به دنیا آمده است، پدرش کشاورز بود، سال ۷۵ پدرش دست مادر و خواهرها و برادرهایش را میگیرد و از روستای «جور کندی» از توابع قرهپشتلوی شهر ارمغانخانه به زنجان کوچ میکند، از او در مورد دار قالی که در گوشه خانه برپا است میپرسم، میگوید: ۴ برادر و ۳ خواهر هستیم، از ۷ سالگی قالی بافی میکنم، پیش برادرهایم یاد گرفتهام، البته آنها دیگر قلاب به دست نمیگیرند، چون کارت پایان خدمت داشتند و به کار دیگری مشغول شدند.
از ۷ سالگی پشت دار قالی نشستم!
علی آقا ۳۵ سالی است که قالی میبافد، حسابی از کار قالی سر در میآورد و به قول خودش از همان سن کم استاد کار قالی است.
وی ادامه میدهد؛ نقشهها از قم به دستم میرسد، بیشتر هم معصومی، غلط نقشه و هنری است، همه وسایل جانبی و بر پایی این دار برعهده تاجر است که بعد از اتمام آن در قم به فروش میرسد، من هم با اجرتش هم خرج خانواده خود را درمیآورم و هم کمک خرج پدر هستم، واقعیتش سرمایهای ندارم که برای خودم کارگاهی به پا کنم، زحمتش را ما میکشیم و سودش را تاجر میبرد!
فرقی نمیکند فرزندم کدام روز از تقویم شمسی را یدک بکشی!
علی آقای ۴۰ ساله قصه ما لاکچریترین تاریخ تولد را دارد، یعنی یکم فروردینماه 1361، هستند خانوادهای که عطای روند بودن تاریخ تولد فرزندشان را به لقای آن میبخشند، اما برای علی آقا که بعد چند ماه صاحب فرزند چهارم میشود برایش فرقی نمیکند فرزندش در کدام روز از تقویم شمسی پا به این کره خاکی بگذارد.
آقای حیدری میگوید؛ کار قالی سخت است، و من که کارم با ابریشم است سختتر! قبل از اینکه سرباز باشم صبح تا شب با همسرم پشت دار قالی مینشستیم و تقریبا ۱۵ ماهه هم تمام میشد، اما الان که سرباز هستم فقط فرصت این را دارم که بعد از ظهرها ببافم ولی زمان میبرد تا تمام بشود.
۴۰ سال سن دارم دریغ از ۴۰ روز بیمه
علی آقا با گلولههای نخ آن هم از جنس ابریشم گره روی گره میزند تا خرج خانواده را در این بلبشوی اقتصادی با تار و پودهای قالی تامین کند، وی ادامه میدهد؛ قالیبافی کار هر کسی نیست حوصله میخواهد، من دلم بیشتر برای پدرم سوخت که در این کار ماندم، ۴۰ سال سن دارم دریغ از ۴۰ روز بیمه...
۱۸ سال است که از زندگی مشترک آقای حیدری و همسرش میگذرد که ثمره این ۱۸ سال زندگی مشترک، ابوالفضل ۱۷ ساله، معصومه ۱۰ ساله و محمد امین ۴ ماهه و یک تو راهی است.
برادرهای هر دویمان در یک روز اعزام شدند!
زهرا خانم همسر علیآقا یک سینی چای تازه دم جلویمان گذاشت و گهواره محمد امین را یک تکانی داد، از او خواستم خاطرات ذهنش را به عقبتر ببرد و از آشناییاش با علی آقا برایم بگوید، گفت؛ من تازه داشتم قالیبافی را یاد میگرفتم، برای بدرقه برادرم به خدمت سربازی، همراه خانواده به محل اعزام رفته بودم که خیلی اتفاقی برادر آقای حیدری هم همان روز اعزام میشد، خانواده علی آقا من را آنجا دیدند و به خواستگاریام آمدند و من هم جواب مثبت دادم.
از او پرسیدم خب علی آقا سربازی نرفته بود خانواده مشکلی نداشتند؟ گفت: در گذشته مد نبود که طرف مقابل چطور میخواهد کسب در آمد کند و یا کارت پایان خدمت دارد یا ندارد، خانوادهام برای خانواده علیآقا سخت نگرفت.
زهرا خانم لبخندی زد و ادامه داد: آن زمانها میگفتند که طرف سرش تو لاک خودش باشد و بس! آقای حیدری این مولفه را داشت، برای گرفتن جواب مثبت!
خدمت سربازی نرفته بود، ولی قالیبافی میکرد یادم هست یک فرش نصفه و نیمه راهاندازی کرده بودم که دستم راه بیفتد، نامزد که کردم بقیهاش را در خانه همسرم بافتم و تمام کردم.
انس عجیبی با این خانواده پیدا کرده بودم، علی آقا دل پرامیدی دارد، میگوید: بهمن ماه سال پیش بود که در سعید آباد تبریز دوره آموزش خدمت سربازی را میگذراندم، خیلی دلتنگ خانواده میشدم طوری که نصفههای شب بیخوابی به سرم میزد، ولی خب به خاطر شرایطی که دارم بهم مرخصی میدادند و بیشتر در رفت و آمد بودم، به چشم سربازی به من نگاه نکردند و حق بزرگی برگردنم گذاشتند.
دخترم به خاطر نداشتن تبلت یک سال از تحصیل باز ماند!
برای زهرا خانم که در دوره آموزشی همسرش لحظات برایش به کندی گذشته، رتق و فتق خانه و بچهها به عهده او بود، میگوید: دخترم معصومه به خاطر نداشتن تبلت یک سال از تحصیل بازماند.
معصومه که در طول گفت و گویمان سکوت سنگینی کرده بود، بدون اینکه مادرش حرفش را تمام کند، یک دفعه لب به سخن گشود و گفت: الان کلاس چهارم هستم، و شاگرد ممتاز شدم، وقتی هم با پدرم به دیدار سردار رفته بودیم قول دادند که به من یک دوچرخه بدهند.
دلم میگیرد از اینکه معصومه یک سال از تحصیل باز مانده، کرونا چهها که نکرد، مثل معصومهها زیاد هستند که در شاد، ناشاد ماندهاند!
به مسکن مهر احمدی نژاد نرسیدم!
علی آقا یک سری تکان میدهد و رشته کلام را در دست میگیرد، میگوید: اگر من پایانه خدمت داشتم در قم برای خودم تاجر بودم، اما هیچ کس از تقدیر و سرنوشت خود خبر ندارد.
آقای حیدری که در این ۳۵ سال خودش کار کرده و خودشم هم مزد زحمتش را گرفته است، میگوید: ما حتی در دوره ریاست جمهوری احمدی نژاد برای مسکن مهر ثبتنام کردیم و نتیجهاش هم آمد ولی باز این نبود کارت پایان خدمت بود که دست و بالم را بست.
علی حیدری در طول این ۳۵ سال دوبار برای رفتن به خدمت مقدس سربازی اقدام کرده است اما با مخالفت پدر همراه شده بود، چون پدر میخواست پسرش کمک خرج او باشد، اما این بار این پدر بود که در مقابل قانون زانو خم میکند و پسر ته تغاریش را که اکنون در آستانه ۴۱ سال از بهار زندگیاش است راهی خدمت میکند.
پسرم را در اولین فرصت به خدمت سربازی میفرستم!
علی آقا که تقریبا ۴ ماه است به خدمت سربازی نایل آمده است از او از اینکه چطور شد به یک باره تصمیم گرفته که به خدمت سربازی برود، پرسیدم، گفت: خب من چند ماهی مشغول رسیدگی به امورات باغ بودم که بعد از ۷ ماه گفتند که دیگر بهت احتیاجی نیست، از آنجایی که رابطه خوبی با صاحب باغ داشتم کلیدهای باغ دست من مانده بود، خب متاسفانه از آن باغ دزدی شد و من را به کلانتری خواستند، با اینکه ثابت شد، من بیگناه هستم ولی همان جا فهمیدند که به خدمت سربازی نرفتهام و ...
وی ادامه داد: سربازی آدم را پخته میکند چشم گوشش را باز میکند و حس ششم را فعال! به همین خاطر حتما پسرم ابوالفضل را در اولین فرصت به خدمت سربازی میفرستم.
ملاقات با فرمانده انتظامی استان!
حیدری اخیرا ملاقاتی با سردار رحیم جهانبخش، فرمانده نیروی انتظامی استان زنجان داشته است، از او در مورد این ملاقات پرسیدم، گفت: واقعیتش وقتی کلانتری آمده بودم، چند روز صبح تا عصر در کلانتری حاضر شدم و از این بابت خانوادهام در مضیقه بودند، چند بار نامه نوشتم و شرایطم را به سردار جهانبخش گفتم که وی هم لطف داشتند و صحبتی که با همکارانش داشتند قبول کردند به صورت نیمه وقت در کلانتری باشم.
اضافه خدمتم را بخشیدن!
وی عنوان کرد: سردار به من لطف داشتند، علاوه بر اینکه ۶ ماه اضافه خدمتم را بخشیده شد، قرار شد به میزان ۱۰۰ میلیون تومان تسهیلات در اختیارم بگذرانند که امیدوارم عملی شود تا با این وام بتوانم جایی برای خانوادهام، اجاره کنم.
حیدری میگوید: وقتی سردار متوجه شدند که استاد کار قالی هستم، از من خواستند که به سربازهای دیگر هم آموزش بدهم، چند روزی میشود که در ستاد هستم تا امکانات لازم برای برپایی دار قالی را در اختیارم بگذرانند که به دیگر هم خدمتیهایم هم قالی بافی را آموزش بدهم.
کم کاستیهای که زندگی علی آقا دارد زندگی در زندگیاش جاری است ذکر، دعا، راز و نیاز، خنده، شوخی، امید حتی درس معصومه و... اما نمیدانم، چرا احساس میکنم، لحظات در دوران خدمت برای علی آقا به کندی سپری میشود، مانند بازی فوتبالی که با اینکه بازی را برده است، ولی منتظر سوت پایان بازی است.